- ۰ نظر
- يكشنبه ۲۶دی
میگفت همیشه فکر میکند اگر استاد دانشگاه میشد از آن نوع خوبش میشد! از آنها که سرشان به تنشان خیلی می ارزد! از آن ها که... یا اگر رفاه و سامان زندگی را بر پیشرفت شخصی اش اولویت نمی داد، حق استعدادهایش را ادا میکرد؛ چه بسا امروز به رفاهی هم میرسید. یا اگر... . زمانی میرسد که آدم حسرت هم نخورد. بنشیند تمام حالاتی که ممکن بود را- بیشتر آنهایی را که دوست داشتنی ترند- بررسی کند. بعد در حالی که مطمئن نیست این ها درس عبرت است یا مشق غلط، برای عزیزی تعریف کند. آن وقت صحبت از انتخاب کند. از بزنگاه ها بگوید، از ساختن. و باز دوباره به شک بیفتد. ساختن؟!
«در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست» ریش باشد آن دلی کو در صراط عشق بود
«آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست» آدمی را از ازل لطفِ حیات عشق بود
یار من، دلدار من، خوش باشی ای لیلای من
ای خیالت قوتم، در خلوت شب های من
بوسه ی پیامبر
با هیجان و ذوق بسیار از خواب میپری. تمام وجودت به تپش درآمدهاست. شاید تمام زندگی ات را در همین خواب دیدهبودی! زیر لب چیزی میگویی و انگار آرامشی قریب به قلبت هجوم میآورد. عالیهبانو را بیدار میکنی. «خوابی دیدم». ذوق تعریف داری. «خیر باشد مرتضیجان! چه دیدی مگر؟!» نور ماه از پشت پرده روی موکت خاکسنری زمین پخش شدهاست. جایی دور را نگاه میکنی. «خواب عجیبی دیدم. من و امام در صحن مسجدالحرام درکنار کعبه ایستاده بودیم، پیغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزدیک شدند. من به امام اشاره کردم و گفتم:آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ایشان روبوسی کردند بعد به طرف من آمدند و مرا محکم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسیدند» دست میگذاری روی صورتت: «گرمی لبهای ایشان را احساس میکنم!».
عاقبت فکر و خیال تو مرا خواهد کشت
فکر به وصل محال تو مرا خواهد کشت
خجلت وُسع کم و فقر و نداری به کنار
دیدن مال و منال تو مرا خواهد کشت
و من در این شب زیبا
همچنان در انتظار طلوعی در چشم تو ام
باشد که چشمم به تو روشن گردد
و عاشقانه ای متولد شود...
فرض کنید نویسنده ای شخصیت اصلی جوان داستانش را بالای پرتگاهی می برد تا پایش لیز بخورد و بعد از شاخه ای به فاصله ی حدود سه متر از لبه ی پرتگاه آویزان شود. از قضا نویسنده نامزد آینده ی شخصیت اصلی را تا لبه ی پرتگاه می رساند تا تلاشش را برای نجات دادن او بکند.
اول راهنمایی که بودم، تو حیاط مدرسه دست بچه ها رو می گرفتم، می گفتم "بده فالت بگیرم". او هم بدش نمی آمد. بعد با دقت انگشتم را روی کف دستش راه می بردم، خیره می شدم به دستش و او فراموش می کرد که فکر کند من سر کارش گذاشته ام یا نه. شاید چون بیشتر فکر می کرد من خودم را سر کار گذاشته باشم! خیلی ها هم فکر می کردند که من لابد چیزی بلدم؛ چون فکر می کردند آدم دروغگویی نباشم. البته در آن سن و سال خیلی ساده بودیم. شاید به هیچ یک از این ها فکر نمی کردند!