#بی_پردگی

سخن در پرده گفتن را رها کن، بیا آغاز کن #بی_پردگی را

#بی_پردگی

سخن در پرده گفتن را رها کن، بیا آغاز کن #بی_پردگی را

آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پیام های کوتاه
بى شکل تر از باد شدم تا نهراسى
وقتى که منِ واقعى ام را بشناسى

پیداست که در حوصله ى جسم نگنجد
این وسعتِ پر دغدغه، این روحِ حماسى

هان.. عاشق روییدن و تکثیر شدن ها!
در پیله ى پیراهنىِ خود نپلاسى

عریان شو و انکار کن این جسم شدن را
تو جانى و جان را که نپوشند لباسى

تا مرگ رسیدیم و به سویى نرسیدیم
ما را به کجا مى برد این پرت حواسى؟

محمدعلى بهمنى
  • علی

میگفت همیشه فکر میکند اگر استاد دانشگاه میشد از آن نوع خوبش میشد! از آنها که سرشان به تنشان خیلی می ارزد! از آن ها که... یا اگر رفاه و سامان زندگی را بر پیشرفت شخصی اش اولویت نمی داد، حق استعدادهایش را ادا میکرد؛ چه بسا امروز به رفاهی هم میرسید. یا اگر... . زمانی میرسد که آدم حسرت هم نخورد. بنشیند تمام حالاتی که ممکن بود را- بیشتر آنهایی را که دوست داشتنی ترند- بررسی کند. بعد در حالی که مطمئن نیست این ها درس عبرت است یا مشق غلط، برای عزیزی تعریف کند. آن وقت صحبت از انتخاب کند. از بزنگاه ها بگوید، از ساختن. و باز دوباره به شک بیفتد. ساختن؟!

  • علی

«در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست»          ریش باشد آن دلی کو در صراط عشق بود

«آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست»                 آدمی را از ازل لطفِ حیات عشق بود


یار من، دلدار من، خوش باشی ای لیلای من

ای خیالت قوتم، در خلوت شب های من


  • علی

مطلب زیر زندگی­نامه­ی داستانی شهید مرتضی مطهری است که در ویژه نامه ی "پروژه ی مطهری" نشریه ی نبض(ارگان بسیج دانشجویی دانشکده فنّی دانشگاه تهران) چاپ شد.

بوسه ی پیامبر

با هیجان و ذوق بسیار از خواب می­پری. تمام وجودت به تپش درآمده­است. شاید تمام زندگی ات را در همین خواب دیده­بودی! زیر لب چیزی می­گویی و انگار آرامشی قریب به قلبت هجوم می­آورد. عالیه­بانو را بیدار می­کنی. «خوابی دیدم». ذوق تعریف داری. «خیر باشد مرتضی­جان! چه دیدی مگر؟!» نور ماه از پشت پرده روی موکت خاکسنری زمین پخش شده­است. جایی دور را نگاه می­کنی. «خواب عجیبی دیدم. من و امام در صحن مسجدالحرام درکنار کعبه ایستاده بودیم، پیغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزدیک شدند. من به امام اشاره کردم و گفتم:‌آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ایشان روبوسی کردند بعد به طرف من آمدند و مرا محکم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسیدند» دست می­گذاری روی صورتت: «گرمی لب­های ایشان را احساس می­کنم!».

  • علی

 عاقبت فکر و خیال تو مرا خواهد کشت

 فکر به وصل محال تو مرا خواهد کشت


خجلت وُسع کم و فقر و نداری به کنار

دیدن مال و منال تو مرا خواهد کشت


  • علی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سه شنبه ۰۱دی
  • علی

و من در این شب زیبا

همچنان در انتظار طلوعی در چشم تو ام

باشد که چشمم به تو روشن گردد

و عاشقانه ای متولد شود...

  • علی
گر آمدنم به خود بُدی نآمَدَمی!
وَر نیز شُدن به من بُدی کِی شُدَمی؟!
بِه زان نَبُدی که اندر این دِیر خراب
نه آمدمی نه شُدمی نه بُدمی؟
#خیام

بعد از ساعت ها کار کردن تو کارگاه عمومی،
خبر میرسه که این درس اختیاری شده !:
  • علی

فرض کنید نویسنده ای شخصیت اصلی جوان داستانش را بالای پرتگاهی می برد تا پایش لیز بخورد و بعد از شاخه ای به فاصله ی حدود سه متر از لبه ی پرتگاه آویزان شود. از قضا نویسنده نامزد آینده ی شخصیت اصلی را تا لبه ی پرتگاه می رساند تا تلاشش را برای نجات دادن او بکند.

  • علی

اول راهنمایی که بودم، تو حیاط مدرسه دست بچه ها رو می گرفتم، می گفتم "بده فالت بگیرم". او هم بدش نمی آمد. بعد با دقت انگشتم را روی کف دستش راه می بردم، خیره می شدم به دستش و او فراموش می کرد که فکر کند من سر کارش گذاشته ام یا نه. شاید چون بیشتر فکر می کرد من خودم را سر کار گذاشته باشم! خیلی ها هم فکر می کردند که من لابد چیزی بلدم؛ چون فکر می کردند آدم دروغگویی نباشم. البته در آن سن و سال خیلی ساده بودیم. شاید به هیچ یک از این ها فکر نمی کردند!

  • علی