«در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست» ریش باشد آن دلی کو در صراط عشق بود
«آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست» آدمی را از ازل لطفِ حیات عشق بود
یار من، دلدار من، خوش باشی ای لیلای من
ای خیالت قوتم، در خلوت شب های من
- ۱ نظر
- يكشنبه ۱۶خرداد
«در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست» ریش باشد آن دلی کو در صراط عشق بود
«آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست» آدمی را از ازل لطفِ حیات عشق بود
یار من، دلدار من، خوش باشی ای لیلای من
ای خیالت قوتم، در خلوت شب های من
بوسه ی پیامبر
با هیجان و ذوق بسیار از خواب میپری. تمام وجودت به تپش درآمدهاست. شاید تمام زندگی ات را در همین خواب دیدهبودی! زیر لب چیزی میگویی و انگار آرامشی قریب به قلبت هجوم میآورد. عالیهبانو را بیدار میکنی. «خوابی دیدم». ذوق تعریف داری. «خیر باشد مرتضیجان! چه دیدی مگر؟!» نور ماه از پشت پرده روی موکت خاکسنری زمین پخش شدهاست. جایی دور را نگاه میکنی. «خواب عجیبی دیدم. من و امام در صحن مسجدالحرام درکنار کعبه ایستاده بودیم، پیغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزدیک شدند. من به امام اشاره کردم و گفتم:آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ایشان روبوسی کردند بعد به طرف من آمدند و مرا محکم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسیدند» دست میگذاری روی صورتت: «گرمی لبهای ایشان را احساس میکنم!».