و من در این شب زیبا
همچنان در انتظار طلوعی در چشم تو ام
باشد که چشمم به تو روشن گردد
و عاشقانه ای متولد شود...
- ۰ نظر
- جمعه ۲۷آذر
و من در این شب زیبا
همچنان در انتظار طلوعی در چشم تو ام
باشد که چشمم به تو روشن گردد
و عاشقانه ای متولد شود...
فرض کنید نویسنده ای شخصیت اصلی جوان داستانش را بالای پرتگاهی می برد تا پایش لیز بخورد و بعد از شاخه ای به فاصله ی حدود سه متر از لبه ی پرتگاه آویزان شود. از قضا نویسنده نامزد آینده ی شخصیت اصلی را تا لبه ی پرتگاه می رساند تا تلاشش را برای نجات دادن او بکند.
اول راهنمایی که بودم، تو حیاط مدرسه دست بچه ها رو می گرفتم، می گفتم "بده فالت بگیرم". او هم بدش نمی آمد. بعد با دقت انگشتم را روی کف دستش راه می بردم، خیره می شدم به دستش و او فراموش می کرد که فکر کند من سر کارش گذاشته ام یا نه. شاید چون بیشتر فکر می کرد من خودم را سر کار گذاشته باشم! خیلی ها هم فکر می کردند که من لابد چیزی بلدم؛ چون فکر می کردند آدم دروغگویی نباشم. البته در آن سن و سال خیلی ساده بودیم. شاید به هیچ یک از این ها فکر نمی کردند!