#بی_پردگی

سخن در پرده گفتن را رها کن، بیا آغاز کن #بی_پردگی را

#بی_پردگی

سخن در پرده گفتن را رها کن، بیا آغاز کن #بی_پردگی را

آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پیام های کوتاه

مطلب زیر زندگی­نامه­ی داستانی شهید مرتضی مطهری است که در ویژه نامه ی "پروژه ی مطهری" نشریه ی نبض(ارگان بسیج دانشجویی دانشکده فنّی دانشگاه تهران) چاپ شد.

بوسه ی پیامبر

با هیجان و ذوق بسیار از خواب می­پری. تمام وجودت به تپش درآمده­است. شاید تمام زندگی ات را در همین خواب دیده­بودی! زیر لب چیزی می­گویی و انگار آرامشی قریب به قلبت هجوم می­آورد. عالیه­بانو را بیدار می­کنی. «خوابی دیدم». ذوق تعریف داری. «خیر باشد مرتضی­جان! چه دیدی مگر؟!» نور ماه از پشت پرده روی موکت خاکسنری زمین پخش شده­است. جایی دور را نگاه می­کنی. «خواب عجیبی دیدم. من و امام در صحن مسجدالحرام درکنار کعبه ایستاده بودیم، پیغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزدیک شدند. من به امام اشاره کردم و گفتم:‌آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ایشان روبوسی کردند بعد به طرف من آمدند و مرا محکم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسیدند» دست می­گذاری روی صورتت: «گرمی لب­های ایشان را احساس می­کنم!». لند می­شوی و سمت پنجره می­روی. فکر می­کنی که حادثه­ی مهمی در زندگی­ات اتفاق خواهدافتاد. شاید تمام زندگی­ات را در همین خواب دیده­بودی! پرده­ها را کنار می­زنی و پنجره را باز می­کنی. نیمه­شب است؛ اما نور ماه روشنی­اش را همه­جا پهن کرده­. کأنّه فلق دمیده­باشد. نفس عمیقی می­کشی. هوای مطبوع اردیبهشت سال پنجاه و هشت تو را به خانه­ی پدری در فریمان می­برد.

در چنین شبی بود که نور ماه حیاط خانه را روشن کرده­بود. تو آن­وقت پنج ساله بودی. از خواب بلند شدی و به خیال این­که صبح شده­باشد، دفتر و کتابت را برداشتی و روانه­ی مکتب­خانه شدی. هنوز هم  وقتی فکرش را می­کنی، خنده­ات می­گیرد. اشتیاق و علاقه­ای که از همان سن به مکتب و درس نشان می­دادی، زبان­زد همه­ی آشنایان و اطرافیان بود. این­طور برایت تعریف کرده­اند که وقتی با در بسته­ی مکتب­خانه روبه­رو شدی، همان­جا به خواب می­روی. خاطرت نیست چه خوابی دیدی؛ ولی چه می­دانی... شاید تمام زندگی­ات را در همان خواب دیده­بودی! مقدمات علوم را همان­جا در فریمان آموختی. دوازده ساله بودی که راهیِ مشهد شدی. آن زمان حوزه­ی مشهد، به جهت برخورداری از اساتید و مدرّسان متبحّر در رشته­های ادبی، فقهی، فلسفی و... برتری و اهمیّت زیادی داشت و همین، روح تشنه­ات را به آن­جا کشاند. تا آن­جا که از تحوّلات روحی خود به یاد داری، از سن سیزده سالگی، دغدغه­­ای به جانت افتاد و حساسیّت عجیبی نسبت به مسایل مربوط به خدا پیدا کردی. پرسش­ها البته متناسب با سطح فکری آن دوره، یکی پس از دیگری بر اندیشه­ات هجوم می­آورد... از همان آغاز طلبگی در مشهد، فیلسوفان و عارفان و متکلمان -هر چند با اندیشه­هایشان آشنا نبودی- از سایر علما و دانشمندان در نظرت عظیم­تر و فخیم­تر می­نمودند؛ تنها به این دلیل که­آنان را قهرمانان صحنه­ی این اندیشه­ها می­دانستی. آن سال­ها، همراه با اختناق و فشار حکومت بود. تحقیر و اهانت شدید و کوبنده به دین و مظاهر آن، همچون علما و حوزه­های دینی بیداد می­کرد. زمانی شد که در تمام خراسان شاید دو یا سه معمّم بیش­تر پیدا نمی­شد. پیرمردهای هشتاد­ساله و ملاّهای شصت-هفتادساله، مجتهد­ها و مدرّس­ها کلاهی شده­بودند، درِ مکتب­ها همه بسته شده­بود. ظلم و ستم و انواع فشارهای حکومت رضاخان، اوضاع را برای دانشمندان و روحانیون، بسیار سخت کرده بود و حوزه­ی مشهد را در آستانه­ی فروپاشی قرار داده­بود. در چنین شرایطی، تو  با خودت پیمان بستی که به دنبال فراگیری علوم و معارف دینی بروی و تسلیم فشار موجود نشوی. انگار آینده­ی روشنی را می­دیدی... اصلا شاید تمام زندگی­ات را در همان خواب دیده­بودی!

خانه­ی پدری­ات به دست کارگزاران حکومت ویران شد. به دنبال آن وادار به ترک مشهد و بازگشت به فریمان می­شوی. به خاطر می­آوری پاهایت را در یک کفش کرده­بودی که باید به قم بروی. در آن وقت، حوزه­ی قم در نتیجه زحمت­های آیت­اللّه حائری یزدی رونق خوبی داشت؛ مختصر طلبه­ای که حدود چهارصد نفر بودند. مادرت اما اصرار داشت که به قم نروی؛ ولی بعدها فهمیدی دلیل آن­که در نهایت به این سفر رضایت داد، تنها پافشاری تو نبوده­است! به هر شکل به رغم مخالفت شدید اطرافیان، در سال هزار و سیصد و شانزده شمسی، هنگامی که جوانی هجده­ساله بودی، وارد حوزه­ی قم شدی و به مدّت حدود پانزده سال، ابتدا ادامه درس های سطح را در کلاس­های درس شهید محراب، مرحوم صدوقی(ره)، آیت اللّه مرعشی، آیت اللّه محقق داماد و... تکمیل کردی. سطح عالی را که به پایان رساندی، در درس های خارج فقه و اصول اساتید برجسته حوزه، چون حضرت آیت اللّه العظمی سیّدمحمّد حجّت کوه کمری، آیت­اللّه العظمی سیّدمحمّدتقی خوانساری، آیت اللّه العظمی بروجردی و... شرکت کردی. علاوه بر این، از درس های حکمت و فلسفه­ی بزرگانی چون آیت اللّه میرزا مهدی آشتیانی، حضرت امام خمینی(ره) و آیت اللّه علامه طباطبائی و... استفاده­ی کامل بردی. طولی نکشید که در نتیجه تلاش هایت، در شمار یکی از اساتید برجسته­ی حوزه علمیّه قم، به تربیت و آموزش طلاب پرداختی. در سال­های اول مهاجرت به قم، چنان در اندیشه­هایت غرق بودی که شدیداً میل به تنهایی در تو پدید آمده­بود. حجره­ات را به نیم حجره­ای دخمه مانند تبدیل کردی که تنها با اندیشه­های خودت به سر ببری. شبی هم­حجره­ای­ات خواب دید که خواب است و یکی آمده و دارد تکان­تکانش می­دهد و بیدارش می­کند. پرسید تو کی هستی؟ گفت من عثمان بن حنیف هستم. استاندار علی (ع). گفت با من چه کار داری؟ گفت من را امام علی(ع) فرستاده تا به تو بگویم نماز شب بخوانی. یک دفعه از خواب بیدار می­شود. تو را می­بیند که داشتی تکان­تکانش می­دادی. می­گفتی «بلند شو، بلند شو نماز بخوانیم». از همان زمان به جهت برخورداری از تقوا و اخلاق شایسته، مورد احترام خاص و عام بودی. این ایمان، تقوا و عمل و راستی پدرت بود که اولین­بار به راه راست آشنایت کرد. از وقتی یادت می­آید می دیدی که آن مرد بزرگ و شریف، هیچ وقت نمی­گذاشت وقت خوابش، از سه ساعت از شب گذشته تأخیر بیفتد... حداقل دو ساعت به طلوع صبح مانده و شب­های جمعه، از سه ساعت به طلوع صبح مانده بیدار می­شد. حداقل قرآنی که تلاوت می­کرد، یک جزء بود و با چه فراغت و آرامشی نماز شب می­خواند! و آن خوابی که هم­حجره­ای­ات دیده­بود، ... اصلا شاید تمام زندگی­ات را در همان خواب دیده­بود!

در همان ایام، گمشده­ی خود را در شخصیتی دیگر یافتی. با خود می­گفتی که لابد روح تشنه­ات از چشمه­ی زلال این شخصیت سیراب خواهد شد... درس اخلاقی که به وسیله­ی شخصیت محبوبت در هر پنجشنبه و جمعه گفته می­شد -و در حقیقت درس معارف و سیر و سلوک بود، نه اخلاق به مفهوم خشک علمی- تو را آن­چنان سرمست می­کرد و به وجد می­آورد که بی هیچ اغراق و مبالغه­ای تا دوشنبه و سه­شنبه­ی هفته بعد، خود را شدیداً‌ تحت تاثیر آن می­یافتی­. این­ها همه قول خودت است که بخش مهم شخصیت تو در آن درس و سپس در درس­های دیگری که طی دوازده سال از آن استاد «الهی» فرا گرفتی، شکل گرفت و همواره خود را مدیون او (امام خمینی) دانسته و می­دانی. راستی که او روح قدس الهی بود. به خودت می­آیی و می­بینی به ماه خیره شده­ای. عالیه­بانو انگار که بداند در چنین اوقاتی به تنهایی نیاز داری- خوابیده­است (یا خودش را به خواب زده­است). دوباره به ماه خیره می­شوی. دستت را روی صورتت می­گذاری و به فکر فرو می­روی. بوسه­ی پیامبر در کنار خانه­ی خدا... این چه مفهومی داشت؟ نمی­دانی. فقط این را خوب می­دانی که اگر قرار بود آن­جا کسی در کنارت باشد، بدون شک او امام بود.

در خواب و رویا زمان سیال است؛ ناگهان تو را پای پلکان هواپیمای بوئینگِ747 می­بَرَد. به استقبال از استاد. از پلکان که بالا می­­روی فکر می­کنی شاید تمام زندگی­ات را در همان خواب دیده­بودی! 12بهمن از پله­های هواپیمایی که تازه فرود آمده بالا می ­روی. قدم به قدم بالاتر می­روی و به یاد می­آوری آن هنگام را که مجبور شدی از قم به تهران مهاجرت کنی، شاید ارادت به امام جرمی بود که می­بایست به خاطر آن از خودی و بیگانه صدمه می­دیدی. معتقد بودید باید تحول اساسی در حوزه به وجود بیاید. تهران که آمدی، در مدرسه­ی مروی شروع به تدریس کردی. گاهی برای افراد خاصی درس خصوصی می­گفتی و در جلساتی منبر می­رفتی. مرحوم کوشان­پور در منزلش دو روز جلسه­ی تفسیر قرآن گذاشته­بود و خواسته­بود تو استاد جلسه باشی. وقتی فهمید آخر هفته­ها به قم می­روی تا خانواده­ات را ببینی(درحالی­که تازه تشکیل خانواده داده­بودی،) کمکت کرد که خانه­ای در تهران اجاره کنی. در آزمون مدرسی علوم معقول و منقول شرکت کردی و با نمره­ی کامل به عنوان مدرس در دانشگاه تهران پذیرفته شدی. می کوشیدی تا در حد توان، شرایط و ویژگی های یک مرزبان اندیشه­های دینی و رسالت­مدار ارزش­های الهی را به دست آوری. البته تنها در صدد پاسخگویی به شبهه­ها و آن­چه که ممکن بود حملات به اسلام خوانده شود، نبودی؛ بلکه به جد می­کوشیدی قالب­های رفتاری یا باوری مسلمانان را هم مورد نقادی قرار دهی. از همان زمان همکاری­ات را با گروه­ها و انحمن­های اسلامی آغاز می­کنی.

پله­ها را سریع­تر بالا می­روی. شوقِ دیدار استاد داری. حرارتِ قدم­هایت در هوای سرد بهمن­ماه پخش می­شود. در این سرمای هوا به یاد می­آوری خرداد گرمی را که شروع نهضتی بود که هرچند خود را قطره­ای از آن می­دانی، اما در آن نقشی کلیدی داشتی. سازماندهی قیام ۱۵خرداد در تهران و هماهنگی آن با امام مرهون تلاش‌های تو و یارانت بود. نیمه­شبِ چهارشنبه ۱۵خرداد۱۳۴۲ بود که به دنبال یک سخنرانی مهیج علیه محمدرضا پهلوی دستگیر و پس از انتقال به زندان موقت شهربانی به همراه تعدادی از روحانیون تهران زندانی شدی. پس از ۴۳ روز به دنبال مهاجرت علمای شهرستان­ها به تهران و فشار مردم، به همراه سایر روحانیون از زندان آزاد شدی. بعد از آن قضایا، عده ای از متدینین و نیروهای مخلص هیأت­ها را برای یاری نهضت امام تشکیل دادند. امام تو را برای راهنمایی فکری و عملی به آنان معرفی نمود. تأکید داشتی که این هیأت­ها از نظر فکری با معارف اسلامی ساخته­شوند و به همین جهت درس هایی را برایشان دایرکردی. سال 1343 حسنعلی منصور نخست وزیر وقت که به روحانیت هتاکی می­کرد توسط بخارایی از اعضای این هیأت ها کشته­شد. پس از ترور حسنعلی منصور، به تألیف کتاب در موضوعاتی که مورد نیاز جامعه می‌پنداشتی و ایراد سخنرانی در دانشگاه‌ها، انجمن‌های اسلامی، نهضت اسلامی پزشکان، مسجد هدایت و مسجد جامع نارمک ادامه دادی. همواره به یک نهضت اسلامی معتقد بودی و برای اسلامی کردن محتوای نهضت، تلاش­های نظریِ بسیار کردی که از جمله­ی مهم­ترینِ اقداماتت کمک به تأسیس حسینیه ارشاد (۱۳۴۶)بود. سال­های سخنرانی، زندان، روشن­گری و مبارزه، نهضت را جلو می­بردند. سال پنجاه­ و سه ممنوع­المنبر شدی. در سال­های تبعید امام، بنیان­گذاری «جامعه­ی روحانیت مبارز تهران» توسط تو به این امید بود که روحانیت شهرستان­ها نیز به تدریج چنین سازمانی پیدا کند. کم­کم به آستانه­ی درب هواپیما می­رسی. بعدِ مدت­ها، دیدار امام در چنین روزی، به راستی شیرین است. در آخرین دیدار در پاریس-  درباره­ی مسائل مهم انقلاب به گفت­وگو نشستید و توسط امام مسؤول تشکیل شورای انقلاب شدی و امروز مسؤولیت کمیته­ی استقبال از امام را شخصا بر عهده می­گیری. امروز؟!... الله اکبر.. الله اکبر..

در خیال، زمان سیال است. نگاه می­کنی... سپیده زده­است. عالیه­بانو از جا برمی­خیزد و به متانت می­گوید«آقا معلم! هنوز جلوی پنجره ایستاده­ای!» هوای مطبوعِ اردیبهشت پنجاه و هشت صورتت را می­نوازد. دست می­گذاری روی صورتت...

 اشهد انّ محمّداً رسول الله..

راستی! شاید تمام زندگی­ات را در همان خواب دیده بودی...


علی خسروی راد

اردیبهشت 1395


  • شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵ , ۱۷:۵۰
  • علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">